عسل عسل ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

نفس ما

کاش امروز نیومده بود

دوست های عزیزم شدیدا به دعاهای شما احتیاج دارم برادر عزیزم با تشخیص مننژیت در بیمارستان بستری شده و دل همه خانواده رو خون کرده خواهش میکنم براش دعا کنید داداشم فقط 24 سال داره ...
30 مرداد 1392

هولکی

بلا خره با تهدید های زیاد که بابا رو کردیم مبنی بر انتخاب اسم دختری بلاخره خودم تصمیماتم رو گرفتم و به این نتیجه  رسیدم که که شما دختر زیبا رو را   ((((( عسل ))))) صدا کنیم دخترم امیدوارم از مامان راضی باشی اما یه چیزی در گوشی فقط به خودت می گم ، مامانی ، مادر خودم از اول شما رو عسل صدا می زد و عاشق اسم عسل بود پس بدون اسمت پشتوانه ی محکمی داره   ...
29 مرداد 1392

غیر منتظره

دوشنبه 21 مرداد وقت دکتر داشتم بعد از معاینه دکتر بهم تاریخ سزارین رو 9 یا 10 شهریور اعلام کرد که شوکه شدم اصلا " آمادگی شو نداشتم آخه دختر گلم ببخشید ها شما هنوز اسمت مشخص نیست ، اتاقت آماده نشده و خونه ات کاملا " به هم ریخته است حالا بگو من چی کار کنم . مامان های عزیز لطفا بیایین کمک برای انتخاب اسم برای دختری ...
23 مرداد 1392

احوالات ما

دوستای عزیزم سلام خوبید خیلی وقت بود که بهتون سر نزده بود ولی دوباره برگشتم من و کنجدم حالمون خوبه و الان توی هفته ٣٢ هستیم و دیگه و آخراش نزدیک شدیم دختر گم توی این مدت مامان مثل همیشه سر کار میاد و دیگه واقعا خیلی سخت شده هم هوا گرمه و هم من سنگین شدم فقط می خوام که کمکم کنی تا این مدت باقیمانده رو هم پشت سر بزاریم و شما صحیح و سالم پا توی این دنیا بذاری خرید سیسمونی دختر عزیزمون تموم شده و تقریبا بیشتر کارهای چیدنش تموم شده ولی هنوز کلی کار تو خونه مونده که با این مامان  و بابای تنبل هنوز کلی کار داریم هنوز اسم دخملی انتخاب نشده و و این پروژه هم به اتمام نرسیده یعنی ما یک همچین خانواده خجسته ای هستیم . عزیز دلم زیاد غصه...
3 مرداد 1392

سال نو مبارک

سال نو مبارک دوست های عزیزم امیدوارم امسال همه سالی پر از سلامتی داشته باشید . موقع سال تحویل مثل هر سال رفتیم بهشت زهرا خونه مامانی بابا ،‌و امسال برعکس سال های قبل همه دور هم جمع بودیم . دختر عزیزم امسال من و بابایی به خاطر شما تصمیم گرفتیم مسافرت نریم تا هم به من و به شما سخت نگذره و مشکلی برامون پیش نیاد خدا رو شکر روزهای خوبی رو داشتیم و خوش گذشت دخملی من و بابایی یک روز رفتیم خرید و چند دست لباس خوجمل برای شما خریدیم و کلی هم ذوق کردیم عزیز دل مامان زودتر بیا و ما رو خوشحال تر کن . ...
3 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ما می باشد